رویای مادربزرگ

مادربزرگم را دوست داشتم مهربانی نگاه و سفیدی پیراهن و باورهای ساده و آسانش را. هنوز
هم گاه و بیگاه یادش می کنم، شبهایی که هی کابوس می بینم بی دلیل! و می دانم تعبیر ندارد
این همه آشفتگی... که با خودم می گویم این کابوس ها حتما از سر تنهایی و دلتنگی من است
و چشمهایم را هم می گذارم و فکر می کنم اگر او بود می گفت خواب زن بی تعبیر است مادر
جان آرام بخواب! و دیگر ویرانه های دلم پهن نبود و آرامشی در راه که آرام کرختم می کرد، دیشب
فکر کرده بودم نخوابم بهتر است و امروز صبح که گوشه ای از خوابم نشسته بود فکر کردم بیدار
نشوم بهتر باشد دلم می خواست بپرسم از آن قصه های کودکی، از آن روزگار دور، از همان آغاز که
می گفت تقدیر آدمها را می نویسند، که چرا کاغذ من این اندازه درهم برهم است؟ بگویم حالا
که آن بالا هستی، راستی آن بالا به جز شما کسی هم هست؟ اگر هست لطفا می شود بگویی
این همه آشفتگی اصلا زیبا نیست نه فقط در خوابها و کاغذِ من، کلا می گویم!

وطن

در زندگی هر ادمی باید جایی که حس تعلق را معنا ببخشد که اگر روزی رفت دل تنگش شود بخواهد به هوایش برگردد، تو که می دانی من عِرق ملیت و مکان و زمان ندارم با این همه خانه برایم نهایت امنیت است گوشه ای از زمین که خیال می کنم هر کجا که بروم، هر قدر هم که دور بروم باز محکم سر جایش به انتظار بازگشتنم ایستاده!

خانه یعنی پیوستگی با زمین با خاک ،جا و مکانش هم شاید چندان برایم مهم نباشد همین اندازه که حس کنم از ان من است کافیست، اصلا به همین دلیل ساده باید باشد که دلم نمی خواهد هر کسی وارد خانه ام شود دلم نمی خواهد کسی خیال کند چون نزدیک خانه ام جیشش گرفته حق دارد وارد خانه شود و بشاشد به زندگی ام و برود!

می دانی مدتها بود که احساس امنیت و یگانگی، احساس خانه را نداشتم هی خانه ها عوض شد و من همان بودم با همان خاطرات با همان گرفتاریها همان ادمها و... تاوقتی که آمدم اینجا، و اتفاقی شروع کردم به عوض کردن وسیله ها تا اثری از گذشته نماند بعد علیرغم دوستان و اشنایان فراوانم ، ادم ها را کم کردم، رفت و امدم محدود شد به همین چند نفری که همیشه خودم دعوتشان می کنم و منتظر رسیدنشان می مانم ، بعد عکس ها را از روی دیوار و میز و یخچال جمع کردم و به جایش خانه را پر کردم با عکس های دخترم ...

حالا من به جای وطن خانه دارم اینجا خاک مقدسی است که برای من ارامش دارد و تعلق و امنیت و حاضرم برایش مبارزه کنم اینجا می شود چند ساعتی از روز را ارام کتاب خواند و فقط صدای پرندگان را شنید و خنده های بلند دخترک مرا...

اینجا می شود حرف زد، نظر داد و نظرها برای احترام گذاشتن نیستند برای بررسی و یادگرفتن هستند ما روی نظرها حرف می زنیم، و تحلیل و نقد و اموزش را بزرگترین لطف همدیگر می دانیم ،فکر و ذهنمان ازاد است و به هر نگاه و کلام متفاوتی تهمت حسادت یا قضاوت نمی زنیم اینجا زندگی می کنیم به شیوه ای متفاوت و نفس می کشیم تا توان مقابله با ساعتهای روز را داشته باشیم

با این همه دروغ چرا ؟باز هم چیزی کم است، ته دلم چیز دیگری می خواهد برای همین است که صبح روز بعد دوباره برای ادمهای ان بیرون می گویم که فرهنگ بیمار را باید درمان کنیم ، نگرش جامعه را باید اصلاح کنیم باید به کودکان زندگی اجتماعی و اهمیتش را بیاموزیم بچه های ما باید ببینند که کودکان دیگری به زیبایی و هوش و سن و سال خودشان در فقر و نکبت دست و پا میزنند و همه با هم مسولیم برای کمک برای نجاتشان ...

این همه نوشتم تا به اینجا برسم که باید بدانیم تنها یک راه برای تغییر وجود دارد و آن هم زیستن به شیوه‌ای متفاوت با روش کنونی است.شاید بهتر است به جای تلاش برای تغییر ساختار به روش مقابله‌ی مستقیم، آن را زندگی کنیم به شیوه ی درست ،که هر چیز خوبی برای سایرین هم خوب است و راضی نباشیم منافع ما به داشته های دیگری اسیبی یزند باید تنها راهش همین باشد تا شاید علیرغم همه بدبختی و فساد و نکبت کنونی، روزی نه چندان دور دلمان خوش باشد به وطن! به خاک وطن به فرهنگ و مردمش و برای ما هم جایی باشد که هر قدر دور رفتیم دلمان برایش تنگ شود برای خاکش برای امنیتش برای تعلقاتش برای شادیها و برای هزار چیز دیگرش انقدر که دلمان بخواهد به هوایش برگردیم و ماندگار شویم ،جایی که یزرگتر از خانه امان باشد و  هر کسی اجازه نداشته باشد اگر جیشش گرفت بیاید، بشاشد به سر تا تهش و برود ...

غمنامه

نیامده بودم غمنامه بنویسم می خواستم حواسم پرت شود از تلخی روز به خالی ارام شبها...

حالا اما نشسته ام رویروی صفحه سفید و فکر می کنم به اینکه راه دیگری هم حتما هست، مثلا گاهی باید گذشت، گاهی باید رفت، ولی باید گذشته را نگاه کرد و یاد گرفت ... من غالبا رفته ام دور شده ام، اما هرگز نتوانستم بایستم و فکر کنم با خودم چه کرده ام...میان حادثه که هستم غالبا نمی فهمم، اعتراض نمی کنم، انقدر می مانم که چیزی بر سرم اوار شود و راه نفسم را ببندد تا به ناچار از اوار سربراورم و آسمان را ببینم که هنوز ان بالا ایستاده و یادم بیاید که من جزعی از زمینم و نیازی نیست این چنین زخم خورده و گیج و تلخ به زمان ببازم...

این جور وقتها اول به کنج خانه خزیده ام، پنجره ها را محکم تر بسته ام که باد بی سامان اشفته ترم نکند گوشه ای ارام نشسته ام زخمهایم را لیسیده ام کمی هم دو دو تا چهارتا کرده ام فکر کرده ام به ترسهایم به گم شدن میان طوفان و به ابعاد زخمهایم... بعد راه افتاده ام، رفته ام... رفته ام... رفته ام... تا جایی که دیگر غبار هیچ خاطره ای بر  تنم ننشیند نفسم را بند نیاورد جانم را نیازارد...

نمی دانم چرا ولی رفتن همیشه حالم را خوب می کند، آنقدر که باور کنم داستانم پایان خوشی خواهد داشت مثل قصه های کودکی و بعد دلم پیرزنی خواسته با چارقد سفید و موهایی به رنگ نقره از همان ها که بوی پاکی می دهند و بهار نارنج، مادربزرگم را .... و حالم بهتر شده و اصلن یادم رفته هر انچه تلنبار شده بوده بر روزگارم را و از سر اشتیاق ادامه راه رو به جلو را نگاه کرده ام ... همین است که یادم رفته برگردم و از رفته ها یاد بگیرم ...

کلاغ

در من کلاغی زندگی می کند لابد! که  زیر چله تیر هم هوای برف می کند تنم، طعم نارس خرمالو ، سرخِ دانه های انار، و باران پاییز ... ابتدای خزان بود و یکی از همین روزهایی که عید می خوانندش، کلاغ حتما دلخوش بود به نزدیکی سرما...راه راه  آفتاب، کمرنگ و پٍرناز تا پیشخوان اشپزخانه نشسته بود، هوا نه چندان سرد و من به عادت همیشه گوشی به دست ایستاده بودم کنار پنجره، به شنیدنِ تو، که بعد سالها پیدایت شده بود... نمای ساختمان نوساز روبرو را تازه شروع کرده بودند. یکی سنگ ها را می برید و من هی حواس پرت می‌کردم به مرد میانسالی که لابلای ابر سفیدی از غبار مرمرها پیر می شد و جوانی که بالای داربست، سفید و سیاه روی هم می چید ...مبادا به اتش بکشد خرمن شهریورم را ،دلم با صدای تو! یادم بود که عهد کرده بودم به سکوت...

بر سر پیمان مانده‌ام هنوز...ساختمان به اتمام رسیده واحدهایش فروش رفته، همسایه های تازه امده اند و طبقه روبروی من هنوز پرده ندارد...این شبها من سردم می شود اما کلاغ ، تماشای نور را دوست دارد... دخترم که می خوابد، ظرفهای دستشویی را که می شویم، کنار پنجره قهوه ام را آرام آرام می نوشم و او زندگی خانه ی بی پرده را تماشا می کند، دو تا دختر و یک پسر، زنی لاغر و بلند و یک پدر...

انکه بی باده کند جان مرا مست کجاست

قرار بود بیاید دم در کارتش را بگیرد و برود ، پرسیدم قد یک فنجان چای که وقت داری؟ از میان شکلک ها  لبخند فرستاد، از همان ها که عزیزی روزگاری دور می گفت شبیه من است ...

سماور را که روشن کردم، با چنان سرعتی سردی اشپزخانه از کف پاها تا نوک انگشتان دستم رسوخ کرد که مجبور شدم داخل کشوی اتاق دنبال لباس گرمتری بگردم، طوسی و خاکستری به درد بر نگاهم نشست و نرمی بافت و  گرمایش ارام در دلم ته نشین شد، مارک لباس هنوز رویش بود،گذاشته بودمش برای روزی که قرار بود تو بیایی و البته که نیامدی! پوشیدمش ، زنی را که در ایینه می دیدم به خیالی دور می ماند دلتنگ ترم می کرد و خاکستری که تنگ در اغوشم گرفته بود راه نفسم را بسته تر...

صدای زنگ پیش از ان آمد که فرصت کنم خیالت را از تنم دراورم... نشسته بود روبروی من تا چای دم بکشد، میان هق هق گریه از دخترش می گفت و از مرد نامهربان قصه اش... مثل سابق غصه ام نمی گیرد، فکر می کنم همیشه مویی میان واقعیت و خیال ما فاصله ست دقیقا همان قدر نازک با عمقی به اندازه ی بی نهایت...

گفتم بیا دست برداریم از دلسوزی برای دلمان ... اصلا کاش اشتباه عشق چنان ضربه بزند که باز بداردمان از تکرار، که هر بار به نامی تکرار نکنیم همان را و باز زخمی تازه نماند بر جان... راستش را بخواهی  تنها  زخم بر دل کافی نیست، باید عقل را صدا کنیم. این را مادربزرگم همیشه می گفت! بهترش را بخواهی جایی روی دست مان باید داغ خورده باشد تا تکرار هزار راه رفته  به آدمی حرام شود. که از سر غرور هم که باشد با لبخند نگاه کنیم و دلمان به تنهایی خودمان نسوزد و باور کنیم روزگار هر روزمان انتخاب ماست! از سر اشتباه یا تقدیری که چندان باورش ندارم با این همه انتخابمان همین بوده و فریبی بیش نیست اگر رو به ویرانی بگذاریم و عالم و ادم را مقصر بدانیم...

چای تازه دم را که مقابلش گذاشتم فهمیدم چرا پیامک تو از صبح بی جواب مانده و نفسی کشیدم، ارزو کردم حالت خوب باشد و گفتم تا عید چیزی نمانده فردا دوباره بیا، بیا تا  موهایمان را به رنگ فندق‌ کوهستان دراوریم یا زیتون‌ نارس باغ‌ها، حتی شراب کهنه میخانه ها ، غمی هم اگر ماند میان لبخند‌هایمان بپیچیم ...سال تازه نزدیک است بیا از امید صد واژه شیرین بسازیم تا شوری روزهایمان را بگیرد ...