نیامده بودم غمنامه بنویسم می خواستم حواسم پرت شود از تلخی روز به خالی ارام شبها...
حالا اما نشسته ام رویروی صفحه سفید و فکر می کنم به اینکه راه دیگری هم حتما هست، مثلا گاهی باید گذشت، گاهی باید رفت، ولی باید گذشته را نگاه کرد و یاد گرفت ... من غالبا رفته ام دور شده ام، اما هرگز نتوانستم بایستم و فکر کنم با خودم چه کرده ام...میان حادثه که هستم غالبا نمی فهمم، اعتراض نمی کنم، انقدر می مانم که چیزی بر سرم اوار شود و راه نفسم را ببندد تا به ناچار از اوار سربراورم و آسمان را ببینم که هنوز ان بالا ایستاده و یادم بیاید که من جزعی از زمینم و نیازی نیست این چنین زخم خورده و گیج و تلخ به زمان ببازم...
این جور وقتها اول به کنج خانه خزیده ام، پنجره ها را محکم تر بسته ام که باد بی سامان اشفته ترم نکند گوشه ای ارام نشسته ام زخمهایم را لیسیده ام کمی هم دو دو تا چهارتا کرده ام فکر کرده ام به ترسهایم به گم شدن میان طوفان و به ابعاد زخمهایم... بعد راه افتاده ام، رفته ام... رفته ام... رفته ام... تا جایی که دیگر غبار هیچ خاطره ای بر تنم ننشیند نفسم را بند نیاورد جانم را نیازارد...
نمی دانم چرا ولی رفتن همیشه حالم را خوب می کند، آنقدر که باور کنم داستانم پایان خوشی خواهد داشت مثل قصه های کودکی و بعد دلم پیرزنی خواسته با چارقد سفید و موهایی به رنگ نقره از همان ها که بوی پاکی می دهند و بهار نارنج، مادربزرگم را .... و حالم بهتر شده و اصلن یادم رفته هر انچه تلنبار شده بوده بر روزگارم را و از سر اشتیاق ادامه راه رو به جلو را نگاه کرده ام ... همین است که یادم رفته برگردم و از رفته ها یاد بگیرم ...
بر سر پیمان ماندهام هنوز...ساختمان به اتمام رسیده واحدهایش فروش رفته، همسایه های تازه امده اند و طبقه روبروی من هنوز پرده ندارد...این شبها من سردم می شود اما کلاغ ، تماشای نور را دوست دارد... دخترم که می خوابد، ظرفهای دستشویی را که می شویم، کنار پنجره قهوه ام را آرام آرام می نوشم و او زندگی خانه ی بی پرده را تماشا می کند، دو تا دختر و یک پسر، زنی لاغر و بلند و یک پدر...
قرار بود بیاید دم در کارتش را بگیرد و برود ، پرسیدم قد یک فنجان چای که وقت داری؟ از میان شکلک ها لبخند فرستاد، از همان ها که عزیزی روزگاری دور می گفت شبیه من است ...
سماور را که روشن کردم، با چنان سرعتی سردی اشپزخانه از کف پاها تا نوک انگشتان دستم رسوخ کرد که مجبور شدم داخل کشوی اتاق دنبال لباس گرمتری بگردم، طوسی و خاکستری به درد بر نگاهم نشست و نرمی بافت و گرمایش ارام در دلم ته نشین شد، مارک لباس هنوز رویش بود،گذاشته بودمش برای روزی که قرار بود تو بیایی و البته که نیامدی! پوشیدمش ، زنی را که در ایینه می دیدم به خیالی دور می ماند دلتنگ ترم می کرد و خاکستری که تنگ در اغوشم گرفته بود راه نفسم را بسته تر...
صدای زنگ پیش از ان آمد که فرصت کنم خیالت را از تنم دراورم... نشسته بود روبروی من تا چای دم بکشد، میان هق هق گریه از دخترش می گفت و از مرد نامهربان قصه اش... مثل سابق غصه ام نمی گیرد، فکر می کنم همیشه مویی میان واقعیت و خیال ما فاصله ست دقیقا همان قدر نازک با عمقی به اندازه ی بی نهایت...
گفتم بیا دست برداریم از دلسوزی برای دلمان ... اصلا کاش اشتباه عشق چنان ضربه بزند که باز بداردمان از تکرار، که هر بار به نامی تکرار نکنیم همان را و باز زخمی تازه نماند بر جان... راستش را بخواهی تنها زخم بر دل کافی نیست، باید عقل را صدا کنیم. این را مادربزرگم همیشه می گفت! بهترش را بخواهی جایی روی دست مان باید داغ خورده باشد تا تکرار هزار راه رفته به آدمی حرام شود. که از سر غرور هم که باشد با لبخند نگاه کنیم و دلمان به تنهایی خودمان نسوزد و باور کنیم روزگار هر روزمان انتخاب ماست! از سر اشتباه یا تقدیری که چندان باورش ندارم با این همه انتخابمان همین بوده و فریبی بیش نیست اگر رو به ویرانی بگذاریم و عالم و ادم را مقصر بدانیم...
چای تازه دم را که مقابلش گذاشتم فهمیدم چرا پیامک تو از صبح بی جواب مانده و نفسی کشیدم، ارزو کردم حالت خوب باشد و گفتم تا عید چیزی نمانده فردا دوباره بیا، بیا تا موهایمان را به رنگ فندق کوهستان دراوریم یا زیتون نارس باغها، حتی شراب کهنه میخانه ها ، غمی هم اگر ماند میان لبخندهایمان بپیچیم ...سال تازه نزدیک است بیا از امید صد واژه شیرین بسازیم تا شوری روزهایمان را بگیرد ...