تمام که میشوی ...

این روزها حس غریبی دارم و نیمی از تنهایی ام در گیجی می­گذرد، گوشی دستم بود و دلم میخواست برای دوستی بنویسم تا راحتی خیالش شود به رهایی من، اما لغت مناسبش را پیدا نکردم و ترسیدم غمگینش کنم

تلویزیون داشت یکی از کارتونهای والت دیزنی را می داد دخترم گفت عجیب است که این کارتون را هرگز تا انتها ندیدم و من به صفحه تلویزیون نگاه کردم کسی میگفت امروز روز ناتولد توعه ناتولدت مبارک
یادم افتاد خیلی قبل تر ، کسی از واژه هایی نوشته بود که در زبان کم داریم برای بیان احساساتمان، از دو واژه خاص "دل کندن" و " از دل کنده شدن" نوشته بود
حالا انگار کشف بزرگی کرده باشم توضیح دادن انچه اتفاق افتاده به نظرم امکان پذیر شده، کسی از دلم کنده شده بعد از ده سال!
جنین کوچکی را تصور کن، انگار جزعی از وجود توباشد و حاضر نیستی نگهش نداری فارغ از همه سختی ها و عرف و قانون و ...در ابتدا چنان محکم به دلت چسبیده که حواست نیست کی جدا می شود از تو؟ بعدتر هم،حتی وقتی همه میگویند مرده باز نگهش میداری، باور نمیکنی از دلت کنده شده باشد، تا یک جایی که مثلا از بوی درون تنت، تن میدهی به رها کردنش به از دل کنده شدنش
تناسب غریبی از میزان درد ، شوک، تاسف و همزمان رهایی ست میان از دل کنده شدن و سقط جنین مرده
اوایل همین بهار بود وقتی ساده و راحت نوشت: خطاب به من نوشته ای "شما" ! گرفتم ، خدانگهدار، با آرزوی خوشبختی برای تو! 
تصویرم در مانیتور گوشی پیدا بود، من خیره به نوشته و منِ درون مانیتور خیره به چشمهای ناباور من که چطور بهت و تاسف و درد  تنها با چند قطره اشک تمام شد و شاید با یکی از همان قطره ها بود که از دلم کنده شد
یا شاید قبل تر، اواسط زمستان گذشته که پیامهایم دوباره و دوباره نخوانده بی پاسخ ماند.... دورتر از این نمی روم، آن دورها هنوز چیزی به دلم محکم چسبیده بود که بخشی از من بود، همان که حالا از دلم کنده شده شبیه همان حس خارج شدن جنین مرده از تنت