یادم نمیاید کی بود اما از یک جایی به بعد ارتباط من با کلمات از هم گسسته شد مثل تسبیحی که از دستم در رفته باشد! مهره های پخش و پلا شده اش را گوشه کنار غم و شادیهای زندگی گاهگاهی دیدم اما دیگر معجزه ای نداشتند! حالا وقتی حالم را می پرسی باید ساده بنویسم که "نمیدانم"، سخت است بگویم چون "خودـ" من  زیر کمی حسرت،  کمی بی تفاوتی و کمی هم خشم جا مانده است .

 

کمی جان ندارم، کمی هم حوصله و البته پرم از اضطراب، آنقدرکه صبح ها توان یکجا ماندنم را میگیرد تا بعد از ظهر که قدری بهتر می شوم و غروب فکر میکنم آفتاب بی رمق تن ادم کی تن به غروب خواهد داد؟ وقتی "زنده گی "از اساس، تا این اندازه تجربه بیهودی است

 

راه رسیدن دوباره به صلح را هنوز پیدا نکرده ام ، خط و خبری که نامت در آنها جاری ست شوق نگاهم را نمی بیند، بار دیگر اگر حالم را بپرسی همین را برایت می فرستم، لابد ناراحت می شوی، اهمیتی ندارد ، زخمهای ده سال رفته ام هنوز کمی تیر می کشد.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
محمود یکشنبه 13 مرداد 1398 ساعت 13:06

نوشتن دوباره
مبارک

ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.