دی

 

دی، ماه من بود بنا بود دنیا از دنده راست بلند شود

نه اینکه دلم خلاف عقربه های ساعت بچرخد

انقدر که نفسم بالا نیاید...


 هنوز خواب بودم

کسی سلام کرد

 و نفسم به شماره افتاد

....

و هی خلاف زمان می چرخم

می شود مرا لابلای ملحفه ای سفید بپیچی

باید کمی عقب تر بروم

همانجا که پدرم دعا می کرد

و مادرم هنوز خواب نوزاد دختر می دید...


نفسم بالا نمی اید

کاری کن این شعر دستهایش را از گردنم باز کند

شاید دی ماه بگذرد برسم به آذر، به نرفتن تو

شاید باران ببارد

انقدر که خوابهای مرا بشوید

و من گریه کردن را بلد باشم 

به جای شعر نوشتن