جان خود در تیر کرد ارش

روز اخر دانشگاه بود، به همین زودی دو سال شده بود! بیرون مسجد منتظر بودم تا محمدرضا نمازش را بخواند و بیاید برای خودم از بوفه، قهوه خریده بودم توی یک لیوان کاغذی سفید، و رد نگاهم به درد خیره مانده بود به گنبد آبی رنگٍ بنایٍ وسطٍ ایوانٍ بزرگٍ مسجدٍ دانشگاه، به آدمهایی که پلاک هایشان را گم کرده بودند تا روی سنگهای سفیدشان حک شود "گمنام"! باد می امد و من فکر می کردم به این همه آدمی که گیج و خسته راهمان را گم کرده ایم قاعدتا باید سنگی سفید روی سرمان حمل کنیم که رویش نوشته باشد "گمراه ".

نامشان که گم نبود اعتبار این خاک بودند و حتما کسی جایی دور به انتظارشان نشسته بود  بی کس و کار نبوده اند که، گیرم که روی سنگ برای هر دو نام پدر را روح الله نوشته باشد تا دخترم ان روز که اورده بودمش اینجا با تعجب از من بپرسد برادر بودند؟! 

پرسیده بود چطور می شود مرد؟ نترسیده اند؟ ان وقت من گفته بودم لابد باورهای محکمی داشته اند شاید هم موقع مرگ ترسیده اند یا شاید پوچی چهان را می دانستند هر چند نمی دانم کمکی می کند یا نه؟ این ها را به دخترم نگفته بودم البته، جهانی پر از صلح را برایش ارزو کردم، و از ارزش زمین حرف زدیم، و از وظایف ادم در برابر خاک، وطن! و او پاسخ داده بود می دانم مثل آرش ...

می بینی باورهایم عوض شده حالا ادم ها را جدای از وطن نمی بینم و درد بیشتری دارد که با فرض پوچی جهان هم دوا نمی شود... هنوز هم فکر می کنم همه ادم ها به نوعی پوچی جهان را می دانند، اصلا این نیاز به مذهب ، پرستیدن خورشید و ...باید از همین جا شروع شده باشد دروغ بزرگی که بنا بوده ارامش بشر باشد تا حواس پرت کند از این همه بیهودگی! حالا این وسط آدم هایی هم هستند، ان هایی که معنای اعتقاد و ایمان را از وجودشان پاک شسته اند، و پوچیٍ جهان را چنان ازاردهنده نمی بینند که دروغی به بزرگیٍ مذهب را، این ها هم آن ته ته های قلب شان چیزی دارند شاید از جنس انجام وظیفه، مهربانی یا وجدان ... که اگر لازم شد از مردن نترسند و سهل انگاریشان را توجیه نکنند...یادم باشد این بار دخترم را ببرم قبر سهراب را ببیند و برایش همین ها را هم بگویم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.