شهریور

فصل بی رنگ شدن افتاب است و بی قراری های دلم ، تمام عصر دیروز را کنار پنجره ماندم ...

فکر می کردم به نقاش سخاوتمندی می ماند خورشید، روزهای تابستان از تنش به برگها می بخشد تا پس کوچه های پاییزی تهران و حیاط خانه ما پر باشد از تکه های مهر، زرد و نارنجی و سرخ، از طلوع تا غروب ...

تا رهگذران سهم خود را بردارند از دلتنگی یا سرخوشی! یا بی تفاوت به صدای یکنواخت گام هایشان بر برگ ها، گذر کنند

منتظر ماندم شاید آسمان از سر ترس رگبار شود پیش از آن که بغض من آتش ... پیش از ان که شعله بکشد از نگاهم ، کوچه های شهر را بسوزاند،   تمام زرد و نارنجی و سرخ ها را ...

حالا باور بکنی یا نه ، آسمان دلتنگی های مرا می بارد