از کفم رها شد قرار دل


را ه می رفتم توی خانه و زیر لب می خواندم از کفم رها ... جانا ....شد قرار دل ، نیست دست من ...خدا...اختیار دل، ، اختیار دل ...و همزمان از روی مبل و فرش عروسک و دم پایی و کیف جمع می کردم 
راه می رفتم از نیمه تاریک هال به اتاق خواب و از اتاق به حمام و اشپزخانه و فکر می کردم به ارامش و امنیت خانه ، به این که گاهی بعد از ساعتها ترس و اضطراب ، بعد از ان همه فکر کردن به گذشته و ناخن کشیدن به خاطرات روزهای رفته ، احساس امنیت پوچ و ساده به نظر می رسد و همان اندازه خیالی ، این ارامش ، به عزیزی می ماند که دیر رسیده برای کمک  نه ان که چیزی از دست رفته باشد نه فقط نیازی به کمک نمانده ، می دانی مساله این است که اولویت ها و خواسته های ادمی هم به مرور زمان به اندازه داشته هایش تغییر میکند 

حرفم این نبود اما ، داشتم از راه رفتن ساعت دوازده نیمه شب دیشب برایت میگفتم و از انچه زیر لب می خواندم از کفم رها شد قرار دل نیست دست من اختیار دل ... همین را می خواندم سرخوش بودم که دخترم  ارام خوابیده و اشفتگی خانه چه اسان تمام می شود هر بار می خواهم و چه ساده می ماند منتظر می ماند هر بار که من اشفته ام ... بله به همین ها فکر می کردم که ان چه برای ادمی ضروری ست خانه است ، استقلال ادمها و آزادی و ارامش انها که چه اسان با عشق به هم میریزد گاهی، بعدتر دیدم من اگر پیامبر بودم همین را نازل می کردم ، همین ها را و بعد گامهایم سبک تر بود انگار روی رودخانه ای راه می رفتم و لبخند میزدم به صدایی که هنوز می خواند از کفم رها جانا شد قرار دل


پ ن: این نوشته قدیمیه

در حسرت یک نعره مستانه بمردیم

ویران شود این شهر که میخانه ندارد