شهریور

فصل بی رنگ شدن افتاب است و بی قراری های دلم ، تمام عصر دیروز را کنار پنجره ماندم ...

فکر می کردم به نقاش سخاوتمندی می ماند خورشید، روزهای تابستان از تنش به برگها می بخشد تا پس کوچه های پاییزی تهران و حیاط خانه ما پر باشد از تکه های مهر، زرد و نارنجی و سرخ، از طلوع تا غروب ...

تا رهگذران سهم خود را بردارند از دلتنگی یا سرخوشی! یا بی تفاوت به صدای یکنواخت گام هایشان بر برگ ها، گذر کنند

منتظر ماندم شاید آسمان از سر ترس رگبار شود پیش از آن که بغض من آتش ... پیش از ان که شعله بکشد از نگاهم ، کوچه های شهر را بسوزاند،   تمام زرد و نارنجی و سرخ ها را ...

حالا باور بکنی یا نه ، آسمان دلتنگی های مرا می بارد

روزی که روز من نبود

دیشب  پیش از خواب به کارهای امروز فکر کرده بودم اما حالا حتی یکی شان را انجام نداده و نشسته ام این جا، پر از حرفهایی که نمی ایند و در عین حال ان قدر پوچ و ازار دهنده روی هم مانده اند که نمی دانم از کجای این تلنبار می شود یکی را بیرون کشید شاید کمی سبکتر شود تنفس حوالی حنجره ام...

اصلن مثل همیشه بماند برای فردا!... بی حوصله ام باید بروم جایی مادر بزرگی تنها و مهربان پیدا کنم گوشهایش سنگین هم باشد بهتر! مبادا حرفهایم دلگیرش کنند همین که پیراهنی گلدار و چارقدی سفید  داشته باشد کفایت می کند نهایت آروزی مرا ...

نه! کاش بوی بهار نارنج هم بدهد مهربانی آغوشش، مثل مادربزرگم، که هر سال همین وقت ها مربای بهار درست می کرد یا پوست پرتقال با هویج  که تلخی یکی را به شیرینی دیگری بگیرد و برایمان بگوید زندگی همین است تلخ و شیرین همزمان، هر دو را با هم بپز درد و شادی را! وقت خوردن هم جدایشان نکن!

حتما می شود تلخی این روزهای در هم تنیده ی غریب را به اتفاقی ساده گرفت

چند تایی پرتقال در یخچال دارم هویج هم هست هل و دارچین و شکر و بی نهایت هم حوصله ... غروب که برسم خانه مربا می پزم اگر کسی را پیدا کنم که هم نشینم شود به شوق وقتی خلال های پرتقال و رنده های هویج را اماده می کنم... کسی که با من همراه بماند تا پایان شیرین روز، حتما کسی هست  گیرم که امروز از آغاز روز من نبوده باشد

جان خود در تیر کرد ارش

روز اخر دانشگاه بود، به همین زودی دو سال شده بود! بیرون مسجد منتظر بودم تا محمدرضا نمازش را بخواند و بیاید برای خودم از بوفه، قهوه خریده بودم توی یک لیوان کاغذی سفید، و رد نگاهم به درد خیره مانده بود به گنبد آبی رنگٍ بنایٍ وسطٍ ایوانٍ بزرگٍ مسجدٍ دانشگاه، به آدمهایی که پلاک هایشان را گم کرده بودند تا روی سنگهای سفیدشان حک شود "گمنام"! باد می امد و من فکر می کردم به این همه آدمی که گیج و خسته راهمان را گم کرده ایم قاعدتا باید سنگی سفید روی سرمان حمل کنیم که رویش نوشته باشد "گمراه ".

نامشان که گم نبود اعتبار این خاک بودند و حتما کسی جایی دور به انتظارشان نشسته بود  بی کس و کار نبوده اند که، گیرم که روی سنگ برای هر دو نام پدر را روح الله نوشته باشد تا دخترم ان روز که اورده بودمش اینجا با تعجب از من بپرسد برادر بودند؟! 

پرسیده بود چطور می شود مرد؟ نترسیده اند؟ ان وقت من گفته بودم لابد باورهای محکمی داشته اند شاید هم موقع مرگ ترسیده اند یا شاید پوچی چهان را می دانستند هر چند نمی دانم کمکی می کند یا نه؟ این ها را به دخترم نگفته بودم البته، جهانی پر از صلح را برایش ارزو کردم، و از ارزش زمین حرف زدیم، و از وظایف ادم در برابر خاک، وطن! و او پاسخ داده بود می دانم مثل آرش ...

می بینی باورهایم عوض شده حالا ادم ها را جدای از وطن نمی بینم و درد بیشتری دارد که با فرض پوچی جهان هم دوا نمی شود... هنوز هم فکر می کنم همه ادم ها به نوعی پوچی جهان را می دانند، اصلا این نیاز به مذهب ، پرستیدن خورشید و ...باید از همین جا شروع شده باشد دروغ بزرگی که بنا بوده ارامش بشر باشد تا حواس پرت کند از این همه بیهودگی! حالا این وسط آدم هایی هم هستند، ان هایی که معنای اعتقاد و ایمان را از وجودشان پاک شسته اند، و پوچیٍ جهان را چنان ازاردهنده نمی بینند که دروغی به بزرگیٍ مذهب را، این ها هم آن ته ته های قلب شان چیزی دارند شاید از جنس انجام وظیفه، مهربانی یا وجدان ... که اگر لازم شد از مردن نترسند و سهل انگاریشان را توجیه نکنند...یادم باشد این بار دخترم را ببرم قبر سهراب را ببیند و برایش همین ها را هم بگویم ...

شلوغی روزها و دلمشغولی تازه به پر کردن این خالی بزرگ

از بعضی ادمها فارغ از جنسیت یا خاص بودن رابطه ات و فارغ از هزاران موضوع دیگر نمی شود ساده نوشت و گذشت مثلا من از تو نمی نویسم، به بهای ننوشتن از هیچ چیز دیگری! مبادا در فاصله میان واژه ها لانه  کنم دوباره، حرفها را مزه مزه کنم و لابلای خاطرات تو پای بازنگشتنم سست شود میان این همه حرف نگفته با  تو، جدای از بودنت یا نبودنت و خیالت که رهایم نکرده ، اگرچه به خیالت هم نمی رسد چه اندازه؟ باور می کنم که باورش اسان نباشد و فراموش هم نکرده ام که هر باوری مطلق اگر باشد می تواند بدترین شکل استثمار را بارور کند و تهش همان شود که شد از همین رو  به فاصله فکر می کردم به ننوشتن از تو به ناتوانی های خودم ... حالا بی انکه  سطری بنشیند بر سفیدی  کاغذ تو تکرار می شوی میان روزهایم نه به اندازه سابق اما هنوز دلواپس سلامتت می شوم یا دلتنگ مهربانی کلامت و لحظه های بودنت، و  روزهایم را شلوغ تر میکنم به کار یا هر دل مشغولی ساده ای که ثانیه ای جا نگذارد برای نقب زدن به خیالت که نباشی مثل من که در روزگار تو ان همه کمرنگ بوده ام ، نیستم که دیگر نیایی که دلتنگی نکنم ...

نمی شود ، پاک کردن و ننوشتن و گریختن هم راهی نبود که هنوز هم بعد اینهمه سال چشمانم مشتاقانه خطت را دنبال نکند که مسی ... مسی ... مسی

دلتنگی

آدمی ست دیگر، دلتنگ که می شود هی خیال می بافد! مثلا ای کاش می شد دمی فارغ از اینهمه نمی شود های روزگار می رفتیم جایی دور،گوشه ی کافه ای متروک کنار جاده ای خلوت شاید، تا تمام نداشتن های این سال ها را که بیخ گلویم چسبیده با استکانی چای فرو می دادم و هی گریه می کردم بی انکه پاسخ می دادم چرا ؟ و اندکی سبک تر می شدم !... یا مثلا ای کاش جایی بود، جایی که غریبه بمانی و هیچ اشنایی نباشد که دلواپس روزگارت شود یا تو دل نگران نگاهش باشی، بعد بنشینی یک ریز حرف بزنی و هر جا که خواستی های های گریه کنی و ان بیگانه گوش کند، بی انکه به راهی بیاندیشد یا کلامی بگوید از این جنس که روزگار است دیگر یا راهی نمانده تا سحر یا هزار واژه ی دیگر ... نه ! به قامتم اندازه نمی شود بافته های خیال ... و حقیقت شبی بی حوصله و پاییزیست! و کسی که نیست تا برای گوشهای شنوا و مهربانی بی دریغش بگویم که بی دلیل دلتنگم این شبها ...