کلاغ

در من کلاغی زندگی می کند لابد! که  زیر چله تیر هم هوای برف می کند تنم، طعم نارس خرمالو ، سرخِ دانه های انار، و باران پاییز ... ابتدای خزان بود و یکی از همین روزهایی که عید می خوانندش، کلاغ حتما دلخوش بود به نزدیکی سرما...راه راه  آفتاب، کمرنگ و پٍرناز تا پیشخوان اشپزخانه نشسته بود، هوا نه چندان سرد و من به عادت همیشه گوشی به دست ایستاده بودم کنار پنجره، به شنیدنِ تو، که بعد سالها پیدایت شده بود... نمای ساختمان نوساز روبرو را تازه شروع کرده بودند. یکی سنگ ها را می برید و من هی حواس پرت می‌کردم به مرد میانسالی که لابلای ابر سفیدی از غبار مرمرها پیر می شد و جوانی که بالای داربست، سفید و سیاه روی هم می چید ...مبادا به اتش بکشد خرمن شهریورم را ،دلم با صدای تو! یادم بود که عهد کرده بودم به سکوت...

بر سر پیمان مانده‌ام هنوز...ساختمان به اتمام رسیده واحدهایش فروش رفته، همسایه های تازه امده اند و طبقه روبروی من هنوز پرده ندارد...این شبها من سردم می شود اما کلاغ ، تماشای نور را دوست دارد... دخترم که می خوابد، ظرفهای دستشویی را که می شویم، کنار پنجره قهوه ام را آرام آرام می نوشم و او زندگی خانه ی بی پرده را تماشا می کند، دو تا دختر و یک پسر، زنی لاغر و بلند و یک پدر...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.