انکه بی باده کند جان مرا مست کجاست

قرار بود بیاید دم در کارتش را بگیرد و برود ، پرسیدم قد یک فنجان چای که وقت داری؟ از میان شکلک ها  لبخند فرستاد، از همان ها که عزیزی روزگاری دور می گفت شبیه من است ...

سماور را که روشن کردم، با چنان سرعتی سردی اشپزخانه از کف پاها تا نوک انگشتان دستم رسوخ کرد که مجبور شدم داخل کشوی اتاق دنبال لباس گرمتری بگردم، طوسی و خاکستری به درد بر نگاهم نشست و نرمی بافت و  گرمایش ارام در دلم ته نشین شد، مارک لباس هنوز رویش بود،گذاشته بودمش برای روزی که قرار بود تو بیایی و البته که نیامدی! پوشیدمش ، زنی را که در ایینه می دیدم به خیالی دور می ماند دلتنگ ترم می کرد و خاکستری که تنگ در اغوشم گرفته بود راه نفسم را بسته تر...

صدای زنگ پیش از ان آمد که فرصت کنم خیالت را از تنم دراورم... نشسته بود روبروی من تا چای دم بکشد، میان هق هق گریه از دخترش می گفت و از مرد نامهربان قصه اش... مثل سابق غصه ام نمی گیرد، فکر می کنم همیشه مویی میان واقعیت و خیال ما فاصله ست دقیقا همان قدر نازک با عمقی به اندازه ی بی نهایت...

گفتم بیا دست برداریم از دلسوزی برای دلمان ... اصلا کاش اشتباه عشق چنان ضربه بزند که باز بداردمان از تکرار، که هر بار به نامی تکرار نکنیم همان را و باز زخمی تازه نماند بر جان... راستش را بخواهی  تنها  زخم بر دل کافی نیست، باید عقل را صدا کنیم. این را مادربزرگم همیشه می گفت! بهترش را بخواهی جایی روی دست مان باید داغ خورده باشد تا تکرار هزار راه رفته  به آدمی حرام شود. که از سر غرور هم که باشد با لبخند نگاه کنیم و دلمان به تنهایی خودمان نسوزد و باور کنیم روزگار هر روزمان انتخاب ماست! از سر اشتباه یا تقدیری که چندان باورش ندارم با این همه انتخابمان همین بوده و فریبی بیش نیست اگر رو به ویرانی بگذاریم و عالم و ادم را مقصر بدانیم...

چای تازه دم را که مقابلش گذاشتم فهمیدم چرا پیامک تو از صبح بی جواب مانده و نفسی کشیدم، ارزو کردم حالت خوب باشد و گفتم تا عید چیزی نمانده فردا دوباره بیا، بیا تا  موهایمان را به رنگ فندق‌ کوهستان دراوریم یا زیتون‌ نارس باغ‌ها، حتی شراب کهنه میخانه ها ، غمی هم اگر ماند میان لبخند‌هایمان بپیچیم ...سال تازه نزدیک است بیا از امید صد واژه شیرین بسازیم تا شوری روزهایمان را بگیرد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.