رویای مادربزرگ

مادربزرگم را دوست داشتم مهربانی نگاه و سفیدی پیراهن و باورهای ساده و آسانش را. هنوز
هم گاه و بیگاه یادش می کنم، شبهایی که هی کابوس می بینم بی دلیل! و می دانم تعبیر ندارد
این همه آشفتگی... که با خودم می گویم این کابوس ها حتما از سر تنهایی و دلتنگی من است
و چشمهایم را هم می گذارم و فکر می کنم اگر او بود می گفت خواب زن بی تعبیر است مادر
جان آرام بخواب! و دیگر ویرانه های دلم پهن نبود و آرامشی در راه که آرام کرختم می کرد، دیشب
فکر کرده بودم نخوابم بهتر است و امروز صبح که گوشه ای از خوابم نشسته بود فکر کردم بیدار
نشوم بهتر باشد دلم می خواست بپرسم از آن قصه های کودکی، از آن روزگار دور، از همان آغاز که
می گفت تقدیر آدمها را می نویسند، که چرا کاغذ من این اندازه درهم برهم است؟ بگویم حالا
که آن بالا هستی، راستی آن بالا به جز شما کسی هم هست؟ اگر هست لطفا می شود بگویی
این همه آشفتگی اصلا زیبا نیست نه فقط در خوابها و کاغذِ من، کلا می گویم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.