دلتنگی

آدمی ست دیگر، دلتنگ که می شود هی خیال می بافد! مثلا ای کاش می شد دمی فارغ از اینهمه نمی شود های روزگار می رفتیم جایی دور،گوشه ی کافه ای متروک کنار جاده ای خلوت شاید، تا تمام نداشتن های این سال ها را که بیخ گلویم چسبیده با استکانی چای فرو می دادم و هی گریه می کردم بی انکه پاسخ می دادم چرا ؟ و اندکی سبک تر می شدم !... یا مثلا ای کاش جایی بود، جایی که غریبه بمانی و هیچ اشنایی نباشد که دلواپس روزگارت شود یا تو دل نگران نگاهش باشی، بعد بنشینی یک ریز حرف بزنی و هر جا که خواستی های های گریه کنی و ان بیگانه گوش کند، بی انکه به راهی بیاندیشد یا کلامی بگوید از این جنس که روزگار است دیگر یا راهی نمانده تا سحر یا هزار واژه ی دیگر ... نه ! به قامتم اندازه نمی شود بافته های خیال ... و حقیقت شبی بی حوصله و پاییزیست! و کسی که نیست تا برای گوشهای شنوا و مهربانی بی دریغش بگویم که بی دلیل دلتنگم این شبها ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.