یادم نمیاید کی بود اما از یک جایی به بعد ارتباط من با کلمات از هم گسسته شد مثل تسبیحی که از دستم در رفته باشد! مهره های پخش و پلا شده اش را گوشه کنار غم و شادیهای زندگی گاهگاهی دیدم اما دیگر معجزه ای نداشتند! حالا وقتی حالم را می پرسی باید ساده بنویسم که "نمیدانم"، سخت است بگویم چون "خودـ" من  زیر کمی حسرت،  کمی بی تفاوتی و کمی هم خشم جا مانده است .

 

کمی جان ندارم، کمی هم حوصله و البته پرم از اضطراب، آنقدرکه صبح ها توان یکجا ماندنم را میگیرد تا بعد از ظهر که قدری بهتر می شوم و غروب فکر میکنم آفتاب بی رمق تن ادم کی تن به غروب خواهد داد؟ وقتی "زنده گی "از اساس، تا این اندازه تجربه بیهودی است

 

راه رسیدن دوباره به صلح را هنوز پیدا نکرده ام ، خط و خبری که نامت در آنها جاری ست شوق نگاهم را نمی بیند، بار دیگر اگر حالم را بپرسی همین را برایت می فرستم، لابد ناراحت می شوی، اهمیتی ندارد ، زخمهای ده سال رفته ام هنوز کمی تیر می کشد.

 

از برت دامن کشان ...

نگران آبرویتان شده اید و به پاک کردن نامم از صفحه های روزگارتان اهتمامی تمام ورزیده اید، نگران چه چیزهای ساده­ای می ­شوید من از چراغ­های سبز هم با دقت عبور می­ کنم چه رسد به این ممتد قرمز طویل ... دلواپس نباشید دورتر می­ روم، بازهم دورتر و شما کوچک­تر می­شوید دیگر کلاهم نمی­افتد برای دیدنتان! حتی نیازی نیست سرم را بالا بگیرم کوچک شده­ اید عالیجناب!  

ایرادی ندارد مثل نگرانی که ضرورتی ....