پاییز

خواستم بنویسم "کاش پاییز امسال،  زودتر برسد از راه"

نتونستم کسره رو پیدا کنم بعد از "پاییز" 

یادم نمیاید کی بود اما از یک جایی به بعد ارتباط من با کلمات از هم گسسته شد مثل تسبیحی که از دستم در رفته باشد! مهره های پخش و پلا شده اش را گوشه کنار غم و شادیهای زندگی گاهگاهی دیدم اما دیگر معجزه ای نداشتند! حالا وقتی حالم را می پرسی باید ساده بنویسم که "نمیدانم"، سخت است بگویم چون "خودـ" من  زیر کمی حسرت،  کمی بی تفاوتی و کمی هم خشم جا مانده است .

 

کمی جان ندارم، کمی هم حوصله و البته پرم از اضطراب، آنقدرکه صبح ها توان یکجا ماندنم را میگیرد تا بعد از ظهر که قدری بهتر می شوم و غروب فکر میکنم آفتاب بی رمق تن ادم کی تن به غروب خواهد داد؟ وقتی "زنده گی "از اساس، تا این اندازه تجربه بیهودی است

 

راه رسیدن دوباره به صلح را هنوز پیدا نکرده ام ، خط و خبری که نامت در آنها جاری ست شوق نگاهم را نمی بیند، بار دیگر اگر حالم را بپرسی همین را برایت می فرستم، لابد ناراحت می شوی، اهمیتی ندارد ، زخمهای ده سال رفته ام هنوز کمی تیر می کشد.

 

از برت دامن کشان ...

نگران آبرویتان شده اید و به پاک کردن نامم از صفحه های روزگارتان اهتمامی تمام ورزیده اید، نگران چه چیزهای ساده­ای می ­شوید من از چراغ­های سبز هم با دقت عبور می­ کنم چه رسد به این ممتد قرمز طویل ... دلواپس نباشید دورتر می­ روم، بازهم دورتر و شما کوچک­تر می­شوید دیگر کلاهم نمی­افتد برای دیدنتان! حتی نیازی نیست سرم را بالا بگیرم کوچک شده­ اید عالیجناب!  

ایرادی ندارد مثل نگرانی که ضرورتی ....

تمام که میشوی ...

این روزها حس غریبی دارم و نیمی از تنهایی ام در گیجی می­گذرد، گوشی دستم بود و دلم میخواست برای دوستی بنویسم تا راحتی خیالش شود به رهایی من، اما لغت مناسبش را پیدا نکردم و ترسیدم غمگینش کنم

تلویزیون داشت یکی از کارتونهای والت دیزنی را می داد دخترم گفت عجیب است که این کارتون را هرگز تا انتها ندیدم و من به صفحه تلویزیون نگاه کردم کسی میگفت امروز روز ناتولد توعه ناتولدت مبارک
یادم افتاد خیلی قبل تر ، کسی از واژه هایی نوشته بود که در زبان کم داریم برای بیان احساساتمان، از دو واژه خاص "دل کندن" و " از دل کنده شدن" نوشته بود
حالا انگار کشف بزرگی کرده باشم توضیح دادن انچه اتفاق افتاده به نظرم امکان پذیر شده، کسی از دلم کنده شده بعد از ده سال!
جنین کوچکی را تصور کن، انگار جزعی از وجود توباشد و حاضر نیستی نگهش نداری فارغ از همه سختی ها و عرف و قانون و ...در ابتدا چنان محکم به دلت چسبیده که حواست نیست کی جدا می شود از تو؟ بعدتر هم،حتی وقتی همه میگویند مرده باز نگهش میداری، باور نمیکنی از دلت کنده شده باشد، تا یک جایی که مثلا از بوی درون تنت، تن میدهی به رها کردنش به از دل کنده شدنش
تناسب غریبی از میزان درد ، شوک، تاسف و همزمان رهایی ست میان از دل کنده شدن و سقط جنین مرده
اوایل همین بهار بود وقتی ساده و راحت نوشت: خطاب به من نوشته ای "شما" ! گرفتم ، خدانگهدار، با آرزوی خوشبختی برای تو! 
تصویرم در مانیتور گوشی پیدا بود، من خیره به نوشته و منِ درون مانیتور خیره به چشمهای ناباور من که چطور بهت و تاسف و درد  تنها با چند قطره اشک تمام شد و شاید با یکی از همان قطره ها بود که از دلم کنده شد
یا شاید قبل تر، اواسط زمستان گذشته که پیامهایم دوباره و دوباره نخوانده بی پاسخ ماند.... دورتر از این نمی روم، آن دورها هنوز چیزی به دلم محکم چسبیده بود که بخشی از من بود، همان که حالا از دلم کنده شده شبیه همان حس خارج شدن جنین مرده از تنت

دی

 

دی، ماه من بود بنا بود دنیا از دنده راست بلند شود

نه اینکه دلم خلاف عقربه های ساعت بچرخد

انقدر که نفسم بالا نیاید...


 هنوز خواب بودم

کسی سلام کرد

 و نفسم به شماره افتاد

....

و هی خلاف زمان می چرخم

می شود مرا لابلای ملحفه ای سفید بپیچی

باید کمی عقب تر بروم

همانجا که پدرم دعا می کرد

و مادرم هنوز خواب نوزاد دختر می دید...


نفسم بالا نمی اید

کاری کن این شعر دستهایش را از گردنم باز کند

شاید دی ماه بگذرد برسم به آذر، به نرفتن تو

شاید باران ببارد

انقدر که خوابهای مرا بشوید

و من گریه کردن را بلد باشم 

به جای شعر نوشتن